ادبیات داستانی مکزیک
کوکاراشا
یکی بود، یکی نبود، کوکاراشایی بود که؛... باید درین جا اندکی مکث کنم و بگویم که کوکاراشا چیست. کوکاراشا سوسک مکزیکی است، سوسک بزرگی است به درازی یک انگشت. کوکاراشا اشتهای تمساح، چالاکی مار و دقت هوش یاری
نویسنده: روبر اسکارپیت
ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ادبیات داستانی مکزیک
یکی بود، یکی نبود، کوکاراشایی (1) بود که؛...باید درین جا اندکی مکث کنم و بگویم که کوکاراشا چیست. کوکاراشا سوسک مکزیکی است، سوسک بزرگی است به درازی یک انگشت. کوکاراشا اشتهای تمساح، چالاکی مار و دقت هوش یاری کارآگاه دانشگاه دیده ای را دارد. آدم باید خیلی زیرک و بدجنس باشد که بتواند او را بگیرد. اصلاً در مکزیک کسی به فکر گرفتن کوکاراشا نمی افتد. چون هم عده آنها بسیار زیاد است و هم بسیار بدجنس اند و مردم نزدیک شدن به آنها را بد می دانند.
خوب برگردیم بر سر داستان خود:
یکی بود یکی نبود. کوکاراشایی بود از نوع کوکاراشاهای سبز مایل به سرخی که در کنار کشتزار ماریهوانا (2) زندگی می کرد.
در اینجا هم ناچارم داستان را قطع کنم و کلمه ای چند درباره ی ماریهوانا برای شما بگویم. ماریهوانا چیزی است که کم تر از کوکاراشا خطرناک نیست. گیاه کوچک و ناچیزی است که نه زیبایی دارد و نه عطر و بو. اما گیاهی است که مایه ی مرگ و دیوانگی را در خود دارد. در آفریقای شمالی آن را کیف، در مشرق زمین حشیش و در جاهای دیگر شاه دانه اش می نامند. اما این شاه دانه را نمی بافند بلکه می کشند، یعنی دود می کنند. کسی که ماریهوانا می کشد چون کسی که تریاک می کشد و یا می گساری می کند برای برخوردار شدن از چند دقیقه خوشی خیالی یک عمر بیماری و درماندگی و بدبختی برای خود می خرد.
کوکاراشای ما هم که در کنار کشتزار ماریهوانا به سر می برد ماریهوانا می کشید. اما اندازه نگاه می داشت و زیاده روی نمی کرد وانگهی ماریهوانا برای او خرجی نداشت. با این که ماریهوانا کشیدن او را تا اندازه ای احمق و دیوانه کرده بود، همسایگانش دوستش داشتند و حتی او را می پرستیدند.
کوکاراشای دیگری، از نوع کوکاراشاهای خال دار، اندکی دورتر از خانه ی او خانه داشت که مدتی پیش از زمین های گرم به آنجا آمده بود و چون از آنجا خوشش آمده بود خانه ای برای خود ساخته و در آن مسکن گزیده بود.
دو کوکاراشا یعنی کوکاراشای سرخ و کوکاراشای خال دار و یا به زبان اسپانیایی کولورادا (3) و پینتا (4)، اغلب به خانه ی یک دیگر می رفتند و پس از نوشیدن مقداری تکوئیلا با هم گفت و گو و درد دل می کردند.
روزی پینتا به کولورادا (ازین پس ما آن دو را بدین نام ها خواهیم خواند.) گفت: دوست عزیز، خیلی دلم برای سرزمینی که در آن زاده و بزرگ شده ام، برای جنگل های انبوه آن که بوی ثعلبی ها فضایش را پر کرده است، کرانه های زرین آن که درختان نارگیل در حاشیه ی آنها رسته است با وزش نسیمی ملایم تکان می خورد،... تنگ شده است.
کولورادا که چون دوستش ذوق شاعرانه نداشت پرسید: در آنجا ماریهوانا هم پیدا می شود؟
- آه... بلی، گمان می کنم که پیدا بشود. گوش کن خانم عزیز، بیا زمستانمان را برویم و در آنجا بگذرانیم.
خوب، من جواب رد نمی دهم و نه نمی گویم اما به شرطی که در آنجا ماریهوانا باشد.
- پیدایش می کنیم.
- می دانی، من بی ماریهوانا نمی توانم زندگی بکنم. نمی توانم قدم از قدم بردارم. این را قبلاً به تو بگویم.
چند روز بعد دو کوکاراشا بار سفر بستند و روی به راه نهادند. پینتا خانم کیسه ی کوچکی بر دوش داشت که در آن زاد و توشه ی راه خود را نهاده بود. اما کولورادا جوالی بزرگ، پر از ماریهوانا بر دوش داشت و بارش چنان گران بود که قدش در زیر آن خمیده و دو تاه شده بود.
از ویلااسکوبدو (5) گذشتند، از ال پارال (6) گذشتند، از ماپی می (7) گذشتند و در تورئون ایستادند. گذشتن از دشت های شمالی آنان را خسته و فرسوده کرده بود. خانم کولورادو که تقریباً ماریهواناهایش به پایان رسیده بود، اوقاتش بسیار تلخ بود و غرولند می کرد و می گفت: چه سرزمینی، چه سرزمین بد و بی خیر و برکتی است. گاو هست، ذرت و کتان هر قدر دلت بخواهد هست، اما ماریهوانا نیست، یک برگ کوچک هم از این گیاه پر بها نیست. گناه دولت است که نگذاشته است در اینجا ماریهوانا بکارند، پس برای همین است که مردم می خواهند انقلاب بکنند. اگر اقلاً می توانستم کمی، مقدار بسیار کمی ماریهوانا پیدا بکنم.
- در زاکاتکاس (8) ماریهوانا پیدا می شود.
- باز هم نام آنجا را بردی؟ دو ماه است که مرتباً این نغمه را در گوش من می خوانی، من دیگر نمی توانم راه بروم.
- اگر در اینجا بمانی که ممکن نیست ماریهوانا پیدا کنی. اما اگر پیش تر برویم ممکن است...
- خوب، خوب. تو قول داده بودی که برای من ماریهوانا پیدا کنی. من برای دو روز خود ماریهوانا دارم، اگر دو روز دیگر ماریهوانای من تمام بشود و دیگر ماریهوانا پیدا نکنم خود شیطان هم نمی تواند یک قدم جلوترم براند.
پس از این گفت و گو سوسک ها دوباره روی به راه نهادند. گرما سخت توان فرسا بود. کولورادا هم چنان راه می رفت و بر کشتزارها می نگریست: ذرت... لوبیا... ذرت... فلفل فرنگی... لوبیا، عجب؛... بلی، نه... باز هم ذرت... نه، نشانی از ماریهوانا نیست.
بامداد روز سوم کولورادا در کنار جاده نشست و به همراه خود گفت: ببین، من پیش از حرکت به تو گفتم که اگر ماریهوانا نکشم نمی توانم راه بروم، حالا دیگر ماریهوانا ندارم، همین جا می نشینم و از جای خود تکان نمی خورم، هرچه می خواهد بشود.
پنیتا کوشش بسیار کرد که همراهش را قانع کند، اعتراض کرد، تهدیدش کرد. خواهش و التماس کرد که برخیزد و راه بیفتد اما او مرتباً سرش را تکان داد و با حالی مالیخولیایی گفت: نمی توانم راه بروم چون ماریهوانا ندارم. به من ماریهوانا بده بکشم تا راه بیایم.
- پنیتا فکری کرد و گفت: چه طور است من تو را ببرم؟
- تو مرا ببری؟
- آری تو کیسه ی مرا بر دوش می گیری و من هم تو را بر دوش خود سوار می کنم و راه می روم. من نیروی کافی برای بردن تو دارم.
- خوب، باشد، من که خود راه نمی توانم بروم... امتحان کنیم.
آن گاه دو کوکاراشا که یکی بر دوش دیگری سوار بود به راه افتادند. هر دو از این کار خشنود بودند، پنیتا خوشحال بود که نقش اسب را بازی می کند و کولورادو نیز شادمان بود که نقش سوار را بازی می کند.
آن روز آن دو بیش از روزهای دیگر راه رفتند.
در غروب آفتاب، در خم جاده ای به سوارانی برخوردند که پانشوویلا (9) در پیشاپیش آنان اسب می تاخت آری پانشوویلا در پیشاپیش آن گروه بر مادیان معروف خود که می گفتند می تواند بوی دشمن را از بیست فرسنگی بشنود نشسته بود و پیش می تاخت. او هیکلی تقریباً به بزرگی دو مرد معمولی داشت. سبیل های هراس انگیزش چنان پرپشت بود که در میدان جنگ دسته ای از سواران می توانست به سایه ی آنها پناه ببرد. او جامه ی دهقانان مکزیکی بر تن داشت. دور لبه ی کلاهش به بزرگی چرخ ارابه ای بود. از کمربند زرنشانش دو پیشتوی دسته صدف آویخته بود. آنها پیشتوهای جادو بود که هرگاه سربازی اسپانیایی به پانشوویلا نزدیک می شد خود به خود خالی می شد و در هر خالی شدنی هنگی را نابود می کرد. از دیدگان پانشوویلا اخگرها بیرون می جست. صدای او چون غریو رعد بود.
چیزی نمانده بود که مادیان پانشوویلا کوکاراشاهای بی چاره را زیر نعل سیمین خود نابود کند، لیکن پانشوویلا که هر چیزی را می دانست و هر چیزی را می دید لگام اسبش را کشید و در برابر دو کوکاراشای مسافر ایستاد و به ادب بسیار به آنان گفت:
- سلام علیکم؛ خانم ها، با این وضع کجا می روید؟ من در زندگی خود خیلی چیزها دیده ام اما بر شیطان لعنت هرگز کوکاراشای سوار ندیده بودم.
پنیتا گفت: می دانید، دوست من نمی تواند راه برود.
- مگر پا ندارد؟
کولورادا جواب داد: نه، علتش این است که من ماریهوانا ندارم بکشم و اگر ماریهوانا نکشم نمی توانم راه بروم.
پانشوویلا چنان خنده ی پرصدایی کرد که دو کوه نزدیک از هیبت آن فرو ریخت. این صدا دوبار دور دنیا را گشت و در بار دوم انعکاس آن عینک « هوئرتا » رئیس جمهور بی چاره را که در مکزیکو در کاخ خود نشسته بود شکست.
- خانم کوکاراشا، داستان عجیبی می گویی. خوب من حالا سرودی می خوانم. مدت هاست که سرداران من می خواهند سرودی دسته جمعی داشته باشند نام تو باید در برگردان این سرود تکرار شود.
پانشوویلا گیتاری را که یکی از سربازانش پیش آورد گرفت و دمی در اندیشه شد و سپس چشمانش را بست و دو ضربه بر سیم های آن نواخت و چنین خواند:
کوکاراشا، کوکاراشا،
دیگر راه نمی تواند برود، زیرا می خواهد، زیرا می خواهد
ماریهوانا بکشد.
و سپاهیان یک صدا این برگردان را تکرار کردند:
کوکاراشا، کوکاراشا؟
دیگر نمی تواند راه برود.
شاید این شعر چندان عالی نبود اما موسیقی آن بسیار هیجان انگیز بود. سپاه پس از آن که یک بار آن را خواند بار دوم و سوم و چهارم نیز تکرار کرد. همه سربازان به هیجان آمده بودند و کلاه ها به آسمان می پرید و تفنگ ها خالی می شد و اسبان شیهه می کشیدند. آن روز زلزله سنج ها در همه جای جهان وقوع زلزله ای را ثبت کرد، لیکن محل زلزله معلوم نشد.
اما این زلزله را کوکاراشا برانگیخته بود و کولورادو بدین امر می بالید. پنیتا نیز خود را سرافراز می یافت اما سرافرازی و غرور او چندان بود که اسب سوارکاری بتواند بر خود بپسندد.
پانشوویلا پرسید: کوکاراشا حاضری نظر قربانی ما باشی؟ اگر این پیش نهاد را بپذیری، هرچه ماریهوانا بخواهی برایت می دهم.
- سردار، اگر به من ماریهوانا بدهید پیش نهادتان را می پذیرم. در خدمت شما آماده ام.
- اما باید بدانید که این کار چندان سهل و ساده نیست. فردا ما به زاکاتکاس حمله می کنیم و تو باید در پیشاپیش سپاه قرار بگیری.
کولورادا که یاد ماریهوانا به هیجانش انداخته بود گفت: چشم سردار. اگر اجازه بدهید خود به تنهایی زاکاتکاس را می گیرم.
شب که سپاه اردو زد، پانشوویلا دستور داد تا یک دست لباس زیبای دهقانی بر اندام کولورادا دوختند و برایش کلاه لبه دار و چکمه و حتی دو پیشتوی بسیار کوچک آماده کردند. برای پنیتا نیز ساز و برگی از مفتول های سیمین و زینی زیبا از تراشه ی ناخن پانشوویلا ساختند.
کولورادا همه شب ماریهوانا کشید. چون بامداد شد و طبل ها و شیپورهای جنگی به صدا درآمد او زودتر از همه از جای برخاست و حتی پیش از خوردن ناشتایی به زاکاتکاس حمله برد.
پانشوویلا نیز به سپاهیان خود فرمان حمله داد. کوکاراشا در پیشاپیش سپاه و حتی پیشاپیش سردار اسب می تاخت. کلاه کوچک خود را با غرور بسیار تکان می داد و با صدای زیرش فریاد می زد: به پیش، یاران به پیش، زاکاتکاس از آن ماست.
سپاه که در پشت سر سردار اسب می تاخت چنین خواند: کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر راه نمی تواند برود.
لیکن چنین نبود. کولورادا دلیرانه پیش می تاخت و پنیتا نیز که نقش خود را جدی پنداشته بود چون اسبی تعلیم دیده جست و خیز می کرد و قیقاج می رفت و پانشوویلا می خندید و می خندید...
ناگهان توپ ها غرید و تفنگ ها به صدا درآمد. سربازان اشغالگر که در پس خانه های کنار شهر سنگر گرفته بودند به طرف انقلابیون مهین پرست تیراندازی کردند. حمله کنندگان دمی چند ایستادند و گامی چند باز پس نشستند، لیکن به اشاره ی پانشوویلا شیپورها و کرناها در هر سو به نوا درآمد و توپ ها غرید و میهن پرستان سرود جنگی خود را آغاز کردند: کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر نمی تواند راه برود.
صف های دشمن به هم خورد و در هم پاشید و میهن پرستان چون تندری به کوچه های شهر ریختند. پیشتوهای پانشوویلا خالی می شد. و هر بار هنگی از دشمن اشغالگر را نابود می کرد. صدای کولورادا در میان فریادها و ناله های سواران و زخمیان و غرش توپ و نفیر شیپور شنیده می شد که می گفت: به پیش، یاران به پیش، زاکاتکاس از آن ماست.
پس از ساعتی صدای او بریده شد. پانشوویلا اشاره ی دیگری کرد. جنگ به پیروزی او و یارانش پایان یافته بود و شهر به دست میهن پرستان افتاده بود و نظم و آرامش دوباره در آن برقرار شده بود. به فرمان پانشوویلا سربازان برای جمع آوری کشتگان و نجات زخمیان به میدان جنگ رفتند.
کوکاراشا در میدان جنگ از پای درآمده بود.
جنازه ی او را برداشتند و با تشریفات نظامی به شهر آوردند. سربازان در مسیر جنازه صف کشیده بودند و مراسم احترام نظامی به جای می آوردند. دو پیشتوی کوچک و کلاه بزرگ مکزیکی کولورادا را که نشان سرداری بر آن می درخشید بر بالشی نهاده و بالش را روی زین پنیتا، نهاده بودند و پنیتا، اسب کولورادا، با گام های منظم پیش می رفت و در پشت سر او چهار زوپیلوت سیاه کالبد قهرمان را که بر تخت روان سربازی افتاده بود می بردند. موش درشت کلیسا راه بر مشایعت کنندگان جنازه بست و دعا خواند.
پانشوویلا به سختی و دشواری بسیار از ریختن اشک خودداری می کرد و چون گروه به رو به روی او رسید روی رکاب ایستاد و به جنازه ی کوکاراشا سلام داد. آن گاه توپ ها به افتخار کوکاراشای قهرمان شلیک کرد و موزیک آهنگ مارش نواخت و سپاه با آوازی ملایم سرودی را که بوی باروت و آفتاب و پیروزی و آزادی می داد و در دوران انقلاب آزادی بخش مکزیک پشت ستمگران را به لرزه انداخته بود سر داد:
کوکاراشا، کوکاراشا، دیگر راه نمی تواند برود،
چون او می خواهد، چون او می خواهد ماریهوانا بکشد.
پینوشتها:
1. Cucaracha
2. Marihuana
3. Colorada
4. Pinta
5. Villa Escobedo
6. El Paral
7. Mapimi
8. Zacatecas
9. Pancho Villa
اسکارپیت، روبر؛ (1387)، داستان های مکزیکی، ترجمه ی اردشیر نیک پور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}